مادر! استانبول آخرین غنیمت من بود از روزهای عاشقی. نگذار ویرانه اش کنند.

با هر بمبی که منفجر می شود یک تکه از دلم به یغما می رود مهربانوی دورمانده.

حالا استانبول هزار تکه شده ، شهری که مثل تهران از دست من جا ماند آن سوی خاورمیانه و بعد از آن هر شب همان شد که می دانی ، زنی که نام نداشت ، برای کسی که نمی شناخت و نمی دانست چرا دلتنگش شده، هر روز نامه می نوشت و می فرستاد به تنها چیزی که می دانست؛  به مقصد «امینونو»

یاد بوی شبدر می افتادم. می رفتیم لابلای کوچه پس کوچه ها و مسجدهای قدیمی ، وسط آن شهری که این همه سال دربه در بود بین شرق و غرب، مانده بود بین سنت و مدرنیزم، گاهی او می کشید و گاهی آن و دل آن شهر پر حادثه هزار پاره شده بود از حزن و بی قراری و آن همه زوال. استانبول از دست رفته مابین بمب ها و انتحار، استانبول از دل نرفته ی من کوچه گرد!

کفشم یاری نمی کرد، پاشنه اش فرو می رفت وسط گِل های باران خورده شب قبل، به قدر اینکه بفهمی یا نفهمی ، دستش را داده بود زیر شانه ام، می رفتیم محله آکسارای، قهوه خانه پرتی بود آنجا که محل قرارمان بود زیر نور مرده پاییز، از سربالایی تندی بالا می رفتیم  تا ته یک کوچه قدیمی که انگار هزار دل تپنده به امید معجزه ایی کوچک آنجا جا مانده بود، و بالای سرمان لباس های رقصان وول می خوردند با هر نمه باد روی بند رخت هایی که از این سر کوچه به آن سر کوچه ربط داشتند به همدیگر. راستی مهربانو چرا رخت ها به هم ربط داشتند اما آدم های این سر کوچه به آن سر کوچه ربط نداشتند به هم؟

آدمها می رفتند و می آمدند و دلها می ماندند آنجا لابلای درز و چاله چوله های دیوارهای کهنه و قدیمی، دل یک ایرانی بیرون رانده شده که تهرانش را در استانبول پیدا کرده بود یا دل یک بنیادگرای درمانده از کشتن، یک ترک سرگشته که هویتش را لابلای ساختمان های عثمانی و حوالی کاخ توپکاپی و تاریخ می جسته لابد، یا یک چپی سرخورده و تندروی ناسیونالیست وامانده که نمی دانسته بین استانبول آتاتورک، استانبول مانده روی دست مسلمان های افراطی، استانبول  یک میلیون ارمنی کشتار شده و سی هزار کُرد ، کدامش استانبول اوست؟

به دنیا آمدن من چه به درد بود مادر بین این همه باور مدرن ، از دل آن همه سنت و قهر، هیچ وقت ندانستی من نه پشت سرم را می فهمیدم نه جلوی رویم را.

سربالایی نفسگیر را بالا می رفتیم و من می دانستم حتما یک روز «کمال باسماسی » از محله بی درد «شوکورکوما» گذرش به این کوچه گِلی هم افتاده ، مگر می شود نیفتاده باشد مادر؟(۱) و لابد روی همین سنگفرش های قدیمی یادش به «فسون کسکین »، عشق ماندگار همیشه اش افتاده با لباس قرمز و کیف گل بهی دهاتی اش لابلای این خرده ریزهای نالازم و خنزرپنزرهای کهنه ی وامانده از دستفروشی ها، دستش خورده به یک فیروزه ناب بینالودی نیشابور، یک فیروزه شجری اصیل و آن را خریده که زینت آن سینه زیبا کند و حالا یکی اش قاب شده روی تخت سینه من و دومی اش مانده وسط ویترین موزه معصومیت اورهان پاموک، پشت کوچه پس کوچه های استقلال.

مهربانوی من ! هیچ تو می دانی از کی استانبول، استانبول شد؟ من که نمی دانم ، خیال کنم از همان روزی که تو را و او را گذاشتم و آمدم، همان روزی که زخم گرم کویر بوی مرداب گرفته بود و من دیگر غصه هایم را چیده بودم لب طاقچه روزمرگی و زمین را گم کرده بودم به مدار پیچ و تاب حزن انگیز تن تو که می آمدی وسط آن آشپزخانه گرم و نیمه روشن و صدای لخ لخ دمپایی هایت تنها چیزی بود که از عالم زندگان باقی مانده بود.

آه مادر ! الان می خواهم آن کوچه ها و میدان تکسیم پرغرور و هیاهو را، کوچه های پشت سلطان احمد و سرکیجی و زیر پل بسفر و ماهی های برشته ای که زیر و رو می شوند وسط ماهیتابه آن دستفروش دوره گرد، با چشمی که حریص دیدن آن موج هاست و  با دست و بالی که بوی ماهی سرخ شده ی آب های شور بسفر می دهد، می خواهمش «چون لبان گر گرفته از تب/كه نيمه شبان در التهاب قطره اي آب/بر شير آبي بچسبد.»(2)

می خواهمش مادر! می خواهمت شهر من، آزاد و رها ، بی آنکه نگران بمب بعدی باشی …

 

 

پی نوشت یک : کمال باسماسی ، شخصیت کتاب «موزه معصومیت» نویسنده مشهور ترک، اروهان پاموک

پی نوشت دو : شعری از ناظم حکمت

 

نیمه شب28 جون 2016 و بعد از آخرین بمبی که منفجر شد در فرودگاه آتاتورک


منتشر شده

در

توسط