خاتون من تو بگو حیف این دشت نیست؟

زنگ زدی بپرسی امروزم چطور گذشت؟ مرا ببخش مهربانو، وسط جاده بودم . از زمین بخار بلند می شد شکل نفس های یک هیولا. نمی توانستم مکالمه مان را ادامه بدهم.

می رفتم به سمت ده لیدیسته – دهی که همه اهالی اش قتل عام شده اند در هفده کیلومتری پراگ- وسط بزرگراه می‌راندم رو به جلو. عجیب خلوت بود این بزرگ راه.

به خودم می گفتم اگر امروز که آخرین روز من است در شهر غمبار پراگ، ماشینم فروخته نشد، غروب می‌برمش حوالی دشت «هولوشویتسه» و وسط دشت آتشش می‌زنم و می‌نشینم به رقص زیبای شعله‌هایش نگاه می‌کنم، دستکم کمی مایه تفریح و شادمانی‌ام می‌شد. فکرشعله هایش را که می کنم مهربانوی من، صحنهٔ دلخراش سوختن خلبان اردنی را ته ذهنم تداعی می‌کند، «نه نه! چقدر بیرحمم من. بابت خیالش از خودم بیزار می شوم. تو را نمی‌سوزانم، فوقش بعد از هفت سال همراهی صمیمانه می‌دهمت به جیپسی هندی دوره گردی که هر صبح سر کوچه، سرش را فرو کرده توی سطل آشغال و دارد دنبال تکه نانی یا کهنه لباسی می‌گردد»

سر یک دو راهی، می‌پیچم به سمت شمال غربی پراگ و نزدیک می‌شوم به دهکده‌ای که تاریخ غمباری دارد و از ریشه و بن نابود شده و حالا چند صد متر آن طرفترش از نو خانه‌های تازه را مشرف به آن تاریخ دلسوخته و آن تیرهای خلاص و بچه‌هایی که چشمشان رو به آسمان بوده لابد به امید معجزتی آن دم آخر، بازسازی کرده‌اند، دهکده‌ای که قصه‌اش تا به حال دستمایه ساختن چند فیلم شده و آخرینش سال 2011، جزو محدود فیلم‌هایی بود که اشک تماشاگر خونسرد و یخ اندود چکی را هم در آورد. چقدر حیف است که تو سینما نمی روی مادر، آخرین و اولین باری که با هم سینما رفتیم، وقتمان روی صندلی های رنگ و رو رفته سینما فلق بهبهان گذشت با فیلم تکان دهندی «نبرد الجزایر» هیچ یادت هست مادر؟

بگذار برایت بنویسم از لتدیسته، نگذاریم رشته کلام از دستمان در برود مادر ، باید بدانی ماجرای این ده را ، حیف است ندانی چه بر سر این دشت گذشت خاتون من؟

یادم رفت بگویم مشتری مزرعه دار اینترنتی‌ام از اهالی لیدیتسه بود، پیشنهاد خوبی داده بود اما حاضر نشده بود مزرعه سرسبزش را ول کند بیاید پراگ، حالا این من بودم که می رفتم سمت یکی از بغض‌ها و زخم‌های این زمین زیبا و تنها .

اولین بار که آمدم اینجا  یک هفته بابتش مریض بودم، یادت هست تب کرده بودم؟ گفتی برگ درخت گیلاس دم کرده و جوشانده تخم شربتی بخورم بی تردید افاقه خواهد کرد؟

یادت هست برایت نوشتم  آنقدر در گوشه و کنار و زوایای آن دشت چمنی رنگ و رزهای غمبارش اشک ریخته بودم که یک هفته تب کردم و افتادم توی جا. حالا قرار گذاشته‌ام با آن مشتری‌‌ همان جا، نزدیک مموریال هشتاد و هشت کودکی که هیتلر به بهانه بازی، وسط میدان شهر گردشان کرد و دستور داد منتقلشان کنند به اردوگاه‌های مرگ و با گاز تمامشان کنند، چه رنجی برده‌اند وقتی دستشان را کشیده‌اند از گرمای دست مادر؟ وای چه رنجی می برم من وقتی دستم را از دست تو کشیدند مادر ؟

وقتی می‌رسم آنجا، نم بارانی نشسته روی گلبرگ‌ها، عروس و دامادی آمده‌اند کنار مجسمهٔ یادبود بچه‌ها که «ماریا اوچیسلایوا»، از روی تنها عکس‌های باقیمانده از بچه‌ها ساخته، فیگور می‌گیرند و تلق تلق صدای شا‌تر دوربین، خواب بچه‌ها را آشفته می‌کند، زود می‌رسم، زیر نم نم باران، گلبرگ حلقهٔ گل جلوی مجسمه‌ها خیس و وارفته شده‌اند، آن‌ها را می‌شمارم با دقت، ۸۲ کودکند، نمی‌دانم چرا ۸۲ کودکند؟ بایستی ۸۸ تا باشند، شاید ماریا پیش از تمام کردن اثرش درگذشته و شش بچه بی‌یاد و خاطره مانده‌اند آنجا.

فکرش را بکن مادر، 21 هزار سرباز ۳۶ هزار خانه را با چه همت و انگیزهٔ فوق العاده‌ای گشته‌اند، خانه به خانه، پستو به پستو، راههای منتهی به این روستای نزدیک پراگ را بسته‌اند، سال ۱۹۴۱ بوده، آن‌ها دنبال این بوده‌اند تا بدانند چه کسی به پارتیزانی که راینهارد هایدریخ- جلاد پراگ- را با نارنجک دستی کشته‌، پناه داده، تا در نهایتش برسند به این ده زیبا و آرام و ۸۸ کودکش.

آن‌ها همه را وسط میدان شهر گرد می‌کنند، دهم ماه جون بوده، هوا بهارمستت می‌کرده آن فصل و وسط آن دشت رویایی، ۱۹۲ مرد و ۱۵۰ زن و ۱۰۵ کودک، می‌گردند وسط بچه‌ها، نه نفرشان به نژآد آلمان‌ها شباهت داشته‌،آن نه نفر را از بقیه جدا می‌کنند، هشت تاشان زیر یک سال بوده‌اند آن‌ها را هم سوا می‌کنند یک گوشه، مرد‌ها را با گلوله و زن‌ها و بچه‌ها را با اتاق گاز… عکسی که از بچه‌ها دم آخر گرفته شده دستمایه ماریا شده است، بچه‌هایی که ماریا ساخته و پرداخته کرده نگاه‌شان رو به آسمان است، دست‌های همدیگر را گرفته‌اند، سخت و مهربانانه، لابد روزهای زیادی با دوچرخه‌هاشان وسط کوچه پس کوچه‌های ده همدیگر را به اسم صدا زده‌اند، چند سال زندگی منتظرشان بوده هنوز مادر ؟ تو می دانی؟

کل روستا را می‌سوزانند و با خاک یکسان می‌کنند، حتی مرده‌ها را هم از خاک بیرون می‌کشند.

تنها بازماندگان آن روستا ۱۷ کودکند که برای بیگاری به خانواده‌های آلمانی سپرده شده‌اند و دو مردی که برای تحصیل و کار به انگلستان رفته‌اند.
حالا مزرعه دار چکی می‌آید، کل ماجرا نیم ساعت هم نمی‌شود، ماشینم را می‌پسندد. کمی کمتر از قیمتی که قرار گذاشته بودیم، پیش پرداختش را می‌دهد و من کلید ماشین را می‌دهم دستش، قرار می‌گذاریم باقی پول بماند وقتی که مدارک را تمام و کمال برایش پست کردم. دستش را دراز می‌کند سمت میدان شهر، جایی که می‌توانم تاکسی گیر بیاورم، دستی می‌کشم روی کمر همدم و همسفر هفت ساله‌ام، آرام و زیر زبانی می‌گویم بدورد، تو را به خدا می‌سپارم .با آن دیگری هم مثل من مهربان باش رفیق.
سرم را می‌گذارم روی شیشه تاکسی و به تمام لحظه هایی فکر می کنم که وسط بزگراه می بریدم و هق هق می کردم روی فرمان آن رفیق بدرود گفته، نم نم باران می‌نشیند روی پنجره ماشین، من به مرگ دلخراش خلبان اردنی هم فکر می‌کنم، به خبری که امروز خواندم در این باره که مادرش هم دوام نیاورد و دق مرگ شده،
خاتون من تو به من بگو نسل قابیل‌هایی با این همه بغض و کینه و تباهی کی تمام می‌شود؟ حیف این دشت نیست مادر؟…؟

 


منتشر شده

در

توسط